فصل سیزدهم

=========

هنوز ماشین را کامل توی حیاط پارک نکرده بودم. که مامان لی لی کشان با ذوق اومد توی حیاط و تا به من رسید . بغلم کرد و گفتم . شاه داماد خودم ....... یکی از آرزوهای بزرگم برآورده شد ....... بابا و فرید وفریبا هم پشت سرش اومدن توی حیا ت ....... تعجب کرده بودم ..... من قرار داماد بشم یا اونا  .... همه به وجد اومده بودن ........

گفتم :  مامان ......

گفت : جان مامان .......

پرسیدم : خیلی سریع اتفاق نیافتاد .......

گفت : نه خیلی هم دیر شده ...... ای کاش خجسته هم زنده بود ..... و این روز رو می دید .

با تعجب پرسیدم : خجسته ؟!!!

فوری پاسخ داد : مامان ثریا ....... من و خجسته از کلاس اول تا دیپلم توی یه مدرسه بودیم و پشت یه میز می نشستیم ......... یه  جون بودیم توی ..... دوتا بدن ......... خاله حشمتت که بزرگتر از ما بود هر دومون رو به یک اندازه دوست داشت ...

بابا بین  حرفامون اومد و به مامان گفت : می خوای همه تاریخ جهان روهمین جا وسط حیاط تعریف کنیم ...... بعد اومد منو بغل کرد و گفت : تبریک می گم ، خوشبخت باشین انشالله ...... 


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 20:56 | نویسنده : کاتب |

 

 

فصل دوازدهم : خواستگاری

=================

شب دیر وقت بر گشتیم خونه . ثریا ، مسعود رو که از خستگی بیهوش بود . بزور بیدار کرد و برد توی خونه . من و خاله هام رفتیم خونه خاله ......

چون خیلی خسته بودم. به خاله گفتم : اگه اجازه بدین من برم بخوام. یه تخت توی اتاق مهمون داشتم که هر وقت خونه خاله می موندم ، می رفتم اونجا می خوابیدم .... البته بطور معمول خاله مهمونی به جز من نداشت و عملا اون معروف بود به اتاق فریبرز ...

گفت : برو خاله .... فردا خیلی کارها هست که باید انجام بدیم.  راستش از زور خستگی حالش رو نداشتم بپرسم چه کارهایی ....... و بلافاصله رفتم و همونجور با لباس خودم رو انداختم توی تختخواب .....

تا صبح همه اش خواب دیشب و حرفهایی که با ثریا زده بودیم  رو می دیدم ....... حتی تو خواب هم خیلی خوشحال بودم و مشغول سیر آفاق ......

کم کم با صدای خاله که از توی آشپزخونه می اومد از خواب بیدار شدم ..... خاله با صدای بلند می گفت : پاشو  تنبل میرزا  ..... امروز روز خواب نیست ....... کلی کار مهم  داریم .......

انونقدر صدا زد که بناچار بلند شدم و رفتم دم در آشپزخونه  سلا م کردم و گفتم : چشم بلند شدم ...... چی شده ؟!!!!! چکار مهمی داریم ..... ؟!!!!!

خاله مرموزانه گفت : کارهای خوب ... خوب داریم ..... اما فعلا  برو لب حوض یه  آبی به دست و صورتت .... بزن تا چشمات درست باز شه و برگرد ..... نون سنگک تازه گرفتم و حلیم ...... صبحانه رو بخوریم وبعد بهت بگم چه کار های بسیار مهمه .... مهمه .... مهم داریم .... بدو ببینم. آ ماشالله پسر ....

رفتم لب حوض نشستم و  آبی به سر و صورتم زدم ، برگشتم  .... خاله سفره رو پهن کرده بود و نان و حلیم داغ هم با شکر پاش وسط سفره بود .....

نشستم و خاله توی یه کاسه برام حلیم ریخت و داد دستم .

 شکر زده بود اما گفت : کم زدم.... به چش ببین اگر می خوای شکر بریز توش  ... یه قاشق خوردم دیدم کمه شکرش ، شکرپاش رو برداشتم و مقداری اضافه کردم ...... مشغول شدم .....

وسط های صبحونه  بود ، پرسیدم : خاله می شه بگین چه کارهای مهمی داریم ؟!! ....


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 20:43 | نویسنده : کاتب |
 
 
 

 

فصل یازدهم

=========

هوا دیگه تاریک شده بود که سوار ژیان مهاری شدیم . مسعود با اصرار اجازه گرفت پشت ماشین بشینه ..... خاله هم به بهانه اینکه مراقب اون باشه رفت پهلو دستش نشست .... ثریا اما  کنار من جلو نشست ......

خیابون اون ساعت کمی شلوغ بود . از مسیر های فرعی که می شناختم خودمون رو به عباس آباد رسوندیم و انداختیم خیابون پهلوی و بسمت میدون ونک  ...... با زحمت جای پارکی پیدا کردیم و وارد فانفار ( شهر بازی ) شدیم ..... طبق قرار خاله دست مسعود رو گرفت و رفت  ........ من و ثریا هم رفتیم یه گوشه نشستیم و شروع به حرف زدن کردیم ........ اون از نگرانی هاش در مورد مسعود گفت و منم بهش اطمینان دادم .... مسعود رو با هم به سرانجام می رسونیم ......

در مورد خونه گفت  : دلم میخواد خونه پدریم زندگی کنم ..... اگر از نظر تو اشکال نداره ........ کمی سکوت کردم ..... خنده ای کرد و گفت : فکر می کنی میشی دوماد سر خونه ..... خندیدم .......

ادامه داد: من انقدر عاشقت  هستم  که حاضرم جونم بهت بدم ...... هر چی بگی و هر کاری بگی می کنم. برات .... فقط این خواهش من رو قبول کن ........

دستش رو گرفتم و گفتم .... منم حاضرم جونم برات بدم ..... می خوام بهترین زندگی رو برات تهیه کنم .... راستش منم یه خونه کوچولو دارم .... که یکی ازآشناهام  می شینه توش ..... فکر می کردم..... اونجا خونه عشقم خواهد بود .... اما حالا که اینجور می خوای  ..... من حرفی ندارم ......

گفت : یک مسئله دیگر هم هست ......

گفتم : چیه ؟ ! 

گفت : مهندس فرامرزی شریک پدرم ......

کنجکاو شد م پرسیدم : چیزی شده ؟


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 20:29 | نویسنده : کاتب |

 فصل دهم :

========

توی اتاق یه ساعتی چرت زدم  ، وقتی بلند شدم ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود ، این پا و اون پا می کردم ..... برم ...... بمونم ..... به چه بهونه ای بمونم  ..... دلم نمی خواست که از کنار ثریا دور بشم ...... توی همین افکار بودم که خاله صدام زد .......

از پنجره اتاق سرم رو بردم بیرون و گفتم : ..... جونم خاله جون ؟

گفت : نمی آی پیش ما ........

گفتم : چرا خاله الان می آم  ........

خودم رو به حیاط رسوندم ....... دیدم ثریا و مسعود و خاله روی تخت نشستن و سینی میوه و بساط چای داغ تازه دم هم  براهه ..... منقل ذغال و چند تا بلال خوش قد و بالای کاکل به سر هم  کنار حوض خود نمایی  می کرد ......

خاله گفت : بیا یه چایی برات ریختم بخور تا حالت جا بیاد ..... البته بلال ها هم دست تو رو می بوسه ......


موضوعات مرتبط: رمان های در حال تالیفیه سینی ،یه کاسه آش رشته ،دوتا چشم سیاه

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 23 آذر 1400 | 19:57 | نویسنده : کاتب |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Bia2skin :.